یاد ما

نگاه که ضربه هاى تیشه زندگى را بر ریشه آرزوهایت حس مىکنى...
اگر روزی دلت خواست گریه کنی نترس،به من بگو...
قول نمیدهم بتوانم بخندانمت اما من هم میتوانم با تو گریه کنم
اگر روزی دلت نخواست صدای کسی رو نشنوی به من بگو قول می دهم سکوت کنم
اما اگر روزی صدایم کردی و پاسخی نشنیدی زود بیا،شاید این منم که به تسلای تو نیاز دارم...

دیگه خسته ام از زندگی

اینم از مظلومیت این بچه ها خدا! اخه اینا هم باید کارکنند ننگ بر باعث این ماجراها که هروز این ...

بگزریم الان میگن سیاسی زدی!

منبع اصلی:http://islamworldnews.kwik.to/fa/display-news.php?nid=3748

منبع:balatarin.com

عکس > گزارش تصویری               

 

 http://islamworldnews.kwik.to

سلام این بار با سلام شروع کردم دسترسی ندارم دیگه به اینترنت اخه گوشیم شکست با دیال اپ هم که.... ولش کن ما به تنهایی عادت کردیم ببخشید نظرات دیر جواب میدم نمیدونم حال ندارم دیگه جدیدا یه زره پارکم میرم ولی دیگه حالش نیست دیگه سخت شده عرضه ندارم به کسی تیکه بندازم کلا نمیدونم چرا کلا حسش نیست فقط واسم ارزو کنید دعا کنید که راحت شم حالا از هر طریقی

شاید کسی نفهمید حرف های منو خدایا امروز فهمیدم دلیل اصلی این همه بی ....... فقط خودم هستم

خدا

خدایا دیگه نمیکشم دیگه . خدایا من میدونم چرا بی کسم میدونم چرا تنهام هم میدونم من میدونم نباید ناشکری کرد نباید کسی اذیت کنم میدونم چرا خدایا من  نبودم میدونی من تو ایران جام نیست نمیخوام دیگه تنها بمونم دیگه بسمه میخوام واقعا یه دوست دختر داشته باشم میخوام دوباره نیرومو بهم پس بدی

بی نام



روزی درختی که شاخ و برگ زیادی داشت، برگهایش را اذیت میکرد و میگفت شما زندگیتان را مدیون من هستید و اگر من بخواهم میتوانم شما را بمیرانم. سپس شاخه هایش را تکان میداد تا برگها بریزند و برگها را به تمسخر میگرفت تا اینکه آخرین برگ از او خواست تا این کار را انجام ندهد و به او گفت که او نیز بدون برگ نمیتواند زنده بماند ولی درخت بی توجه به درخواست برگ آنقدر شاخه هایش را تکاند تا همان یک برگ نیز فرو افتاد. هیزم شکنی که از همان نزدیکی میگذشت با دیدن درختی بی برگ به گمان اینکه او مرده است به سویسش رفت و او را نقش زمین کرد. درخت کنار برگها سر شکسته به زمین افتاد.
درخت زندگیش را محتاج چند برگ بود ولی خودخواهیش او را نابود کرد
.

کمی فکر کن

منبع:http://slit-life.blogspot.com

کمی بیشتر فکر کن


موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست. مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود.
موش لب هایش را لیسید و با خود گفت : کاش یک غذای حسابی باشد.
اما همین که بسته را باز کردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود.
موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه حیوانات بدهد. او به هرکسی که می رسید، می گفت : توی مزرعه یک تله موش آورده اند، صاحب
مزرعه یک تله موش خریده است . . .

مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت : آقای موش، برایت متأسفم. از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی، به هر حال من کاری به تله موش ندارم، تله موش هم ربطی به من ندارد.
میش وقتی خبر تله موش را شنید، صدای بلند سرداد و گفت : آقای موش من فقط
می توانم دعایت کنم که توی تله نیفتی، چون خودت خوب می دانی که تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود.
موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت، به سراغ گاو رفت. اما گاو
هم با شنیدن خبر، سری تکان داد و گفت : من که تا حالا ندیده ام یک گاوی توی تله موش بیفتد.!? او این را گفت و زیر لب خنده ای کرد و دوباره مشغول چریدن شد.
سرانجام، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیفتد، چه می شود؟
در نیمه های همان شب، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید. زن
مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود، ببیند.
او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می کرده، موش نبود،
بلکه یک مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود. همین که زن به تله موش نزدیک شد، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت، وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز، حال وی بهتر شد. اما روزی که به خانه برگشت، هنوز تب داشت. زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود ، گفت : برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست.
مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید.
اما هرچه صبر کردند، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها
رفت و آمد می کردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد، میش را هم قربانی کند تا باگوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد.
روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد. تا این که یک روز
صبح، در حالی که از درد به خود می پیچید، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاک سپاری او شرکت کردند. بنابراین، مرد مزرعه دار مجبور شد، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند.
حالا، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانان زبان بسته ای فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتند!

نتیجه : اگر شنیدی مشکلی برای کسی پیش آمده است و ربطی هم به تو ندارد، کمی بیشتر فکر کن. شاید خیلی هم بی ربط نباشد